با پای پیاده از دریا می امدم
تا انتهای غروب
وقتی که کفشهایم پر از دانه های شن بود
وقتی که صدف ها را به ارمغان تو عاشقانه می چیدم
دریا پر از مهتاب بود
وقتی که چشم منتظرم ستاره ها رو بدرقه میکرد
سپیده ی اندوه سر زد
و تنها مرغان سپید عاشق مرا میخواندند
وقتی که تورا میان خلوت ساحل
و دریای مسافر گم کردم
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب میکشم
چراغ های رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنیست
|