مشکل بی خوابی را بارها داشتم ...اما این شب ها هر چه خواستم به چیزی فکر نکنم و یا متمرکز به چیزی شوم تا بتوانم بخوابم نمی توانستم....
نمی دانم این روزها چه چیزی را از دست دادم ...هر چه جستجو کردم نیافتم ....شاید انگیزه شاید امید...
میدانی دریای مهربان من !!!
سال هاست که از کودکی امید روزهای نا امیدی ام بودن تو بود ...
کسی که شادی و غم ...درد و رنج ...بیماری و ناراحتی ...غصه ها و همه لحظه هایم را با من شریک بود و همیشه خدا را به خاطر وجودت شکر کرده ام ...
اما این روزها در بی احساسی مطلق ...در گنگی و مبهمی دنیا ...غرق بودم...
جایی میان زمین و آسمان ...
حتی قلم دردست گرفتن و نوشتن هم برایم انگیزه ه ای ایجاد نکرد ...
کتاب خواندن ...دیدن ...بودن ...ماندن ....
به نظر کارهایی گنگ و مبهم می آمد ...
فرار..
و به دنبال یک سوال ...که چرا ؟!!!!
نمی دانم شاید باید یاد بگیرم که انگیزه هایم خودم باشم ...
دیگران لفظی است خالی از مفهوم ...
بودن و نبودنشان ایجاد بودن نمی کند...
شاید گاهی کسی با تکه ای نان از خوردن لذت ببرد و کسی شاید با خوردن بهترین غذاهای دنیا نیز هیچ لذتی احساس نکند ...
شاید کسی در خانه کاهگلی اش با دیدن تکه های دیواری که بر سرش خراب هم می شود احساس امنیت کند و شخصی در خانه ای چند هزار متری خواب راحت نداشته باشد ...
یکنواختی زندگی بهانه ای بیش نیست ...تنوع را انسان در زندگی ، خود ایجاد می کند و نیز نا امیدی را
تفاوت میان شب وروز را انسان خود ایجاد می کند ...وگرنه تاریکی شب را نیز انسان تعریف کرده و نورانی بودن روز را نیز ...
در لحظه های بی مفهوم ...تنها به دنبال یک چیز می گشتم ...انرژی برای بودن ...نفس کشیدن ...ماندن ....
مانندماشینی که از انرژی خالی است .و به دنیال منبع انرژی می گردد...سردر گم بودم...در سکون و بی حرکتی ...
دلم می خواست کسی بود که یاد آوری کند که تو انسانی و انسان دارای خلاقیت است و نبوغ ...و بها نه ی حرکتش و سکونش خودش می باشد...
نمی دانم شاید دنبال این مسیر صدایی را شنیدم ....