نوشته شده توسط:
جوون ایرانی
فرشته یا فرشته ها
|
پنج شنبه 86 مرداد 4 6:56 عصر
|
داستان مردی که فرشته ها را می فهمید .
داستان تکراری مردی که متفاوت بود ، مردی که پرنده ها روی شانه اش می نشستند ، مردی که شاید خودش هم یک فرشته بود ! ، جدید نیست اصلاً جدید نیست ، مردی که اتومبیل ندارد ولی اگر روزی سوار اسب شاخ دار ببینمش اصلاً و ابداً تعجب نخواهم کرد ؛ مردی که ساده بود ساده هست و سادگی را دوست دارد .
اگر یک روز بیایی و بگویی که دیشب درست وسط خیابان دو تا فرشته دیده ای به خدا هیچکس حرفت را باور نمی کند به جز مردی که فرشته ها را می فهمد !
یک بار فکر کردم نکند شازده کوچولوی داستان آنتوان دوسنت اگزوپری باشد ؟ بعد گفتم " نه "!، موهای شازه کوچولو طلایی بودند ، مرد قصه من که موهایش طلایی نیستند ! حالا این که مرد قصه من مو هایش چه رنگی اند بماند !
قصه غصه انگیز مرد داستان من از روزی شروع شد که ، شروع کرد با فرشته ها صحبت کند ، آخر می دانی ، نیست که خیلی خیلی خیلی خیلی مهربان است ، دوست دارد با همه حرف بزند ، حالا هر چه می خواهند باشند ، آدم ، پرنده ، فرشته ، گل ، قاصدک ، آسمان و....!
یک روز که یک فرشته به طور اتفاقی آمده بود لب ایوان خانه مرد قصه من ! مرد شروع کرد به حرف زدن با او ، از روزگار گفت که چقدر بی رحم است و چقدر عجیب ، و از اینکه چقدر توی دنیا چیزهایی هست که باورش مشکل است ، مرد قصه من همه چیز را گفت و فرشته هم گوش داد وگوش داد ...
هر روز فرشته می آمد و هر روز مرد ، قصه ای از قصه های زندگی می گفت و از روابط انسانی و گاهی از عشق . گفتم " عشق " ! مرد قصه من ، یک روز که داشت داستان لیلی مجنون را برای فرشته تعریف می کرد ، یکهو، احساس کرد که چقدر عاشق فرشته شده است !
فردای آن روز وقتی فرشته پر زد وآمد لب ایوان و بعد بالهایش را جمع کرد و زیر آبشار طلایی موهایش قایمشان کرد ، هر چقدر منتظر ماند ، مرد نیامد و روز بعد و روز بعد ....
طفلک مرد قصه من که از عشق فرشته سخت بیمار شده بود حتی قادر نبود لب ایوان برود ، مرد می دانست ، فرشته خیلی خوب و مهربان و زیباست ، همیشه به حرفهایش گوش می کند ، هر وقت دلش می گیرد پیدایش می شود ؛ اما این را هم می دانست که عشق ، فقط وفقط مال آدم هاست ! می دانست که رفتنش لب ایوان بی فایده است !
یک روز، دیگر تصمیمش را گرفت ؛ پیش خودش گفت : " به جهنم که عشقم یک طرفه است " به ایوان رفت ولی انتظار بی حاصلش خسته کننده شده بود ، قاصدکی از راه رسید و به مرد گفت :" فرشته من را فرستاده که بگویم مدتها منتظرت شد ، صبحها و شبها ، غروبها و طلوعها ، ولی تو نبودی ، نیامدی ؛ فرشته عادت جدیدی پیدا کرده است ." قاصدک از آه مرد تکانی خورد ؛ موهای سپیدش به یک سو حرکت کردند دوباره گفت : " به خیابان نگاه کن !"
مرد غصه دار قصه من از ایوان آویزان شد ؛ یک دختر مو طلایی داشت به یک پیرزن کمک می کرد؛ قاصدک رو به مرد گفت : " عادت جدید فرشته دیگر عاشق کردن نیست ؛ کمک کردن است . "
نوشته : زهرا میر باقری
|
|
نظرات شما ()
|
|
|