نمی دونم چی بگم از خوشحالی
یادم یه سه سالی بود زیارت امام رضا نرفته بودم
اونقدر بنده بدی شده بودم عین خیالم نبود
یعنی یه حالتی داشتم که انگار زیارت برام بی معنی بود
بی معنی نه یعنی فراموشش کرده بودم
فراموش نه احساس می کردم که به زیارت احتیاج ندارم
خلاصه یه جوری شده بودم
تااینکه بعد از سه سال که دوستام داشتن می رفتن زیارت وقسمت من نشد خیلی ناراحات شدم
گفتم آی رفقا اگه رفتید زیارت از آقا بخواید که منم بطلبه .
یادم بعد ازاون که بچه ها از زیارت برگشتن یه هفته بعد داداشم با ماشین خودش داشت می رفت مشهد
و با اجبار خاص خودش از در خانه امان مارو سوار کرد برد زیارت .
چند ماه بعد ازاون دوباره آقا ما رو طلبید و...
حالا هم دوباره دارم می رم زیارت .
هرکی می خواد دعاش کنم بهم بگه تا پای ظریح به یادش باشم و
حرفاش به آقاجون بگم
فعلاً با اجازه
|