باز شب امد تا...
دوباره تازیانه های بیرحم و بلورین تگرگ،
دوباره ریزش ناگزیر و اجباری و قتل عام برگ،
تکرار کنند قصه های تلخ و روزهای ناامیدی مرا.
چه عذابی بود ان روز،
آنروز که، بر می داشتند پنچرهای دلم را،
و بر جای ان می کشیدند دیوارهای ضخیم،
از اجرهای تردید و اضطراب.
تا مبادا کلبه ی دلم را،
کلبه ی خالی از عشق و مملو از تنهاییم را
کور سوی نور امید روشن کند.
دیگر ز امید ناامیدم.
در افکارم باران نیست،رودنیست،ترانه و سرود نیست
در سینه ام مدفون شده،
اجساد ناکام،اجساد بی نام، امال ارزوهایم.
باز حرف دل یک بیدل افسرده حال.
باز تنها شده ام ...
|