باسمه تعالی
چشمها
تازه مخمل صندلی های کوپه کمرم را در آغوش گرفته بود که چشمام از لابلای شیشه دود مالی شده کوپه منظره ای روی پرده مغزم به تصویر کشید که تمامی تماشاچیان خاکستری رنگ مغزم را در سرجایشان میخ کوب کرد ، آنطرف تر درست یه خورده اونور تر راه پله ها یه نفر با یه خورده خرت پرت نشسته بود که از بین این همه جمعیت مثل تابلوی بزرگ سرکوچه امان توجه ها رو به خودش جلب می کرد ،در میان اون همه چین وچروک ُ اون چادر گلدار قهوه ایش ُاون گیوه های خنده دارش ُ اون خرت ُ پرت های دورُبرش یه چیزی بدجور دلم رو گاز گرفت نمی دونم اونرو از کجا آورده بود که اینغدر نگاهش رو مظلوم کرده بود انگار تواین همه سروصدا صداش از همه بلند تر بود . وبااون چشمهای درشتش داد می زد :آهای علی چرا نشستی پاشو بیا کارت دارم .
کمرم رو از آغوش نرم صندلی قطار بیرون کشیدم چوب دستی هایم رو برداشتم و راه افتدام نمی دونم توچه فکرهای بودم که جلوی پیرزن به خود امودم .
سلام .
علیک سلام مادر .
مادر می خوای کمکت کنم سوار شید ؟
مگه بدون بلیط هم می زارن آدم سوار بشه ؟
مگه شما بلیط ندارید ؟
نه مادر بلیط ندارم .
مگه شما مشهد نمی آی ؟
مادر جون چی بگم الان یه عمری که هرسال واسه سال تحویل می رم پابوس آقا خدارحمتت کنه مادر .
کی منو ؟
نه مادر جون پسرم ُ می گم اسمش علی ِ هرسال اون واسم بلیط می گرفت خودش می آوردم راه آهن من سوار می کرد می رفت .
خب پس الان کجاست ؟
از داخل چشمهای درشتش چند قطره اشک خودشون رو بیرون کشیدند تا اون کویر خشکیده رو آبیاری کنند ،بعد با صدای پر از غم ُغصه جواب دادL( خدا ایشلا با شهید کربلا همنشینت کنه مادر مگه خودت نگفتی همیشه من به مشهد می فرستی پس حا لا کجا رفتی ُمادرت تنها گذاشتی علی همه دارن می رن مشهد علی مادرت رو نمی خوای سوار قطار کنی ))
قطرات اشکم همنوا با اشک چشمهای پیرزن به زحمت خودشون رو از لابلای مولوکولهای چشمم بیرون می کشیدند و برصورتم سر می خورد ، در همین لحظه فکری مثل آجری که کارگان ساختمان سازی برای بنا به بالا پرت می کنند به بالا ترین نقطه ذهنم رسید و با ملات محبت در سرجایش محکم شد ، با عجله یکی از ساکهای پیرزن رو برداشتم ُگفتم ((مادر جون پاشو من علی فرستاده و...
سفر به ماه
تازه وارد جو ماه شده بودیم به راحتی می شد از پنجره فضا پیما سطح ماه رو دید خوب داشتم به منظره زیبایی جلوی چشمام نگاه می کردم که ناگهان یک شیئ سیاه رنگ عدسی چشمانم رو روی خودش قفل کرد از اون بالا چیز زیادی معلوم نبود یه چیزی اون پائین باعجله داشت به سمتی می دوید بااون بدن گرد سیاه بیشتر شبیه یک توپ بود که داشت با عجله روی خاک ماه می غلطید و جلو می رفت خوب که دقت کردم متوجه شدم که انگار دست هم داره پس حتما ً پاهم داره همینطوری که پائین وپائین تر می رفتیم محدوده دیدم کمتر می شد تا اینکه از چشمم افتاد وقتی که فرود آمدیم من با عجله لباس فضانوردی ُ تنم کردم و بیرون رفتم حس کنجکاویم من دنبال اون موجود عجیب و غریب می کشوند با عجله به سمت مسیر اون رفتم بعد از انکی پیدا روی دوباره اون موجود عجیب داخل محمدوده دیدم قرار گرفت ولی این بار دیگه حرکت نمی کرد و من با عجله خودم رو به اون رسوندم و وقتی که به اونجا رسیدم با تعجب دیدم که یک کیسه زباله مشکی پاره پوره بیشتر نیست همینطور که داشتم به اون نگاه می کردم نسیمی وزیدن گرفت و پلاستیک زباله را با خود به همراه برد.
بوق حلزونی
اونروز خیلی سرد بود حمید هم خیلی وقت بود که اون گوشه وایساده بودکه ماشین شهرستانشون بیاد و سوار بشه بره ،
بعد از مدتی صدای بوق یه ماشین توجه حمید رو به خودش جلب کرد یه ماشین ماکسیمایی مشکی درست جلوش وایساده بود و به حمید اشاره می کرد که بیا حمید ساکش رو گرفت و با تعجب به سمت ماشین رفت به نزدیکی های ماشین که رسید گفت ((بله بفرمائید کار ی داشتید )) راننده ((بله اگه امکانش هست سوارشید )) حمید در ماشین رو باز کرد و نشست راننده شروع کرد به سئول پرسیدن و حمید هم جواب دادن .
|