سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از بخیل در شگفتم ، به فقرى مى‏شتابد که از آن گریزان است و توانگریى از دستش مى‏رود که آن را خواهان است ، پس در این جهان چون درویشان زید ، و در آن جهان چون توانگران حساب پس دهد ، و از متکبّرى در شگفتم که دیروز نطفه بود و فردا مردار است ، و از کسى در شگفتم که در خدا شک مى‏کند و آفریده‏هاى خدا پیش چشمش آشکار است ، و از کسى در شگفتم که مردن را از یاد برده و مردگان در دیده‏اش پدیدار ، و از کسى در شگفتم که زنده شدن آن جهان را نمى‏پذیرد ، و زنده شدن بار نخستین را مى‏بیند ، و در شگفتم از آن که به آبادانى ناپایدار مى‏پردازد و خانه جاودانه را رها مى‏سازد . [نهج البلاغه]

نوشته شده توسط:   جوون ایرانی  

فلاش ... سه شنبه 86 مهر 3  3:21 عصر

*فلاش بک ابتدایی!

سکانس اول:

مهدی،برای چندمین بار گفت:یادت نره بهت چی گفتم ها،حواست رو خوب جمع کن

،اشتباه نگی ها...صد بار...!گفتم:چشم داداشی،صد بار که نمیگن.خودم دارم هر

روز،تخم مرغ رو از زیر مرغ میارم.برای چی بگم خروس...

داخل مدرسه شدیم.اولین روزهای ثبت نام کلاس اول ابتدائی بود.به اتاق مدیر رفتیم.

مدیر تا فهمید که برای ثبت نام اومدم،یک کاغذ گذاشت جلوم و گفت:یه نقاشی بکش.

منم یه چوب کبریت بلند کشیدم و یه هشت،وسط کمرش و یه هشت هم،انتهاش و یه

 توپ قلقلی هم جای سرش...مدیر یه نگاهی با تعجب به من کرد و گفت بسه...! برای تست هوش بعدی،پرسید مرغ تخم میذاره یا خروس؟

با لبخندی که حاکی از اعتماد به نفس زیادم بود،گفتم خوب معلومه دیگه؛خروس!!! این جا بود که مهدی...

سکانس دوم:

الله اکبر،بحول الله...تسبیحات اربعه چهار مرتبه...!!!

یک دفعه دیدم که علیرضا دوید به سمت ناظم...منم میکروفون مُکبّری رو ول کردم و دویدم به همون سمت!

علیرضا با هیجان خاصی،گفت:آقا اجازه،آرمان تسبیحات اربعه رو میگه۴مرتبه بگید!

آقای زنگنه هم یه نگاهی به من کرد و یه نگاه به علیرضا و بعد ازش پرسید:رابع یعنی چی؟

علیرضا هم گفت:یعنی چهار...آقای زنگنه گفت:پس آرمان اشتباه نمی کنه!!! اصل تسبیحات اربعه،چهار مرتبه ست که ما میگیم سه مرتبه!!!

...و مُکبّرها از اون به بعد،تا مدتها می گفتن: تسبیحات اربعه،چهار مرتبه!!!

*فلاش بک راهنمائی!

سکانس برتر:

آقای موسوی صدام کرد.رفتم کنار صندلیش.پرسید:نمره ی علومت چند شده؟ جواب دادم:

چهارده...[اولین بار بود که نمرم،خیلی کم شده بود]

یه لبخندی زد و رو به بچه های کلاس کرد و شلنگ پلاستیکی و توپُرش رو درآورد و با لحن خاصی گفت:

هر چه بگندد،نمکش می زنند...آرمان که بگندد،کتکش می زنند...!!!و خنده ی بچه ها و دستهای کوچک آرمان...

[البته ناگفته نماند؛همین آقای موسوی که هم ناظم بود و هم معلم علوم ما،در حال حاضر

همسایه ی ماست.هر وقت بهش سلام می کنم،یاد اون وقتها میوفتم]

*فلاش بک دبیرستان!

سکانس اول:

من،داخل ستون دوم قرار داشتم.خلیل که اندامش یه مقدار از همه ما بزرگتر بود،داشت

می گفت:ترس نداره که! دقت کنید.من خودم بارها زدم و هیچ ترسی هم ندارم.خلاصه کلی به ما روحیه داد.

بعد از ستون اول،نوبت به ستون ما رسید که بریم تو خط آتش.رو به سیبل ها نشستیم

و اسلحه ها رو خشاب گذاری کردیم.هنوز فرمانده ی میدان،دستور آتش نداده بود که صدای رگبار تیر،از داخل ستون ما اومد.

نگاه کردم دیدم،خلیل انقدر ترسیده بود که تمام گلوله هاش رو یکجا به آسمون فرستاده بود...

سکانس دوم:

تمام آرزومون این بود که اردیبهشت بشه و دسته جمعی،با بچه های کلاس بریم نمایشگاه کتاب.

یادمه،تابوی! باکلاس بازی تو سالن کتابهای خارجی رو،من شکستم! دم درش که رسیدیم،

یکی از بچه ها پیشنهاد داد بریم داخل،ببینیم چه خبره...کل سالن،موکت شده بود.منم از

خدا خواسته،کفشام رو در آوردم و زدم زیر بغلم و پابرهنه! راه افتادم داخل غرفه ها،چرخ زدن!!!

و کتابهای فرانسوی و روسی و انگلیسی و...رو ورق زدن. از بچه ها خنده و از بازدیدکنندگان

خارجی تعجب.[البته اونا فکر میکردن من یه روشنفکر تمام عیارم.آخه،یه سیبیل آلپاچینویی

(از نوع پدرخوانده) البته کم پشت(بدلیل نداشتن سبیل)هم گذاشته بودم که با اون سر و وضع،

خیلی به روشنفکرها شبیه بودم!!!شایدم بعد رفتن من،خارجیها هم این مکتب منو ادامه دادن!!!

چون روشنفکری،یعنی وقتی از چیزی سر در نمیاری،اون رو تحسین کنی و وقتی میخوای حرف

بزنی،انقدر صغری و کبری بچینی که طرف نفهمه شما چی داری میگی و هر دوی اینها یعنی اینکه شما خیلی می فهمی!!!]

سکانس سوم:

برای تبلیغات شهردار مدرسه،روی یه برگه با خط درشت می نوشتم:"جان مادرتان به آرمان

رای بدهید"و می زدم پشت در اتاق مدیر تا همه ببینن! البته،تبلیغات دیگه ای هم می کردم.مثلا:

سید جلال،با چاقو توپ رو از وسط،دو نیم می کرد و یکیش رو که مثل کلاه حاجی ها می شد،

میذاشت رو سرم.بعد منو رو شونه هاش قرار می داد و شروع می کرد به شعار دادن:حاج آرمان...حاج آرمان...

کمتر از چند دقیقه،کل مدرسه پشت سر ما میومدن و شعار می دادن:حاج آرمان...حاج آرمان...

منم برای خودم کلی کیف میکردم که با این جمعیت هوادار،ایندفعه شهردار مدرسه ام!!!

یکبار،تو همین تبلیغات و سوار بر شونه های سید جلال،رفتیم داخل سالن که دیدم،همه فرار کردن...

تا اومدم به خودم بجنبم،از بالای شونه های سید جلال که تقریبا ۱۹۰ سانت قد داشت،پَرت شدم رو پله ها.

وقتی روبروم رو نگاه کردم دیدم،شربیانی[مدیر دبیرستان] داره شلاقی میاد طرفم و ...

سکانس چهارم:

آزمایشگاه شیمی داشتیم و بحث جوهرلیمو بود.هرچی به معلم آزمایشگاه،اصرار کردم تا یه مقدار

 جوهر لیمو بخورم قبول نکرد.کلاس که تموم شد،اومدیم بیرون و آقای شنایی[معلم آزمایشگاه]موند داخل.

از داخل سوراخ کلید در،نگاه کردم،دیدم آقای شنایی داره تند تند،جوهر لیمو می خوره.رفتم تمام

بچه ها رو صدا زدم و آوردم...همه،یکی یکی از سوراخ کلید،نگاه می کردن.که یکهو معلم بو بُرد و فهمید که کار من بوده.

از اون به بعد و تا آخر ترم،هر وقت که می خواست بیاد سر کلاس،اول جلوی در می ایستاد و یه نگاه

به من می کرد و می گفت:خودت سریع،برو گمشو بیرون!!!

سکانس پنجم:

دیگه معروف شده بودم.آخر ترم که می شد،یه کارنامه،مدرسه صادر می کرد،یه کارنامه من!!!

هرکی که مشروط می شد و درسی رو می افتاد،کارنامه ی مدرسه رو می آورد پیشم و منم با نمرات

و معدل بالا قبولش میکردم،تا بره و جلوی خانوادش پُز بده.یکی دو نفر رو هم،چند سالی پیش از موعد،

کارنامه ی دیپلم جهشی براشون صادر کردم تا برن ازدواج کنن!!!

*تیتراژ پایانی:

باقی خاطرات[مخصوصا خاطرات سال آخر دبیرستان و بویژه دوران پیش دانشگاهی]،به دلیل بدآموزی و

هرگونه الگو برداری غیر مجاز! و همینطور شک کردن در سلامت عقل بنده،نوشته نخواهد شد!!!هر

 چند که معتقدم،کسی نمی تواند از این خاطرات الگو برداری کند!!!که:

هزار نکته ی باریکتر ز مو اینجاست 

نه هر که سر بتراشد،قلندری داند!!!

http://arman57.blogfa.com/


نظرات شما ()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
واگذاری وبلاگ
[عناوین آرشیوشده]

گفتگو با جون ایرانی ، حرف های خودمونی ، گوش شنوا ، پیشنهاد های شما هرروز ساعت 15 الی 17 و 21 الی 24 یــــاهـو

محبتهای امروز: 28
مهربون های دیروز: 20
مجموع دوستان: 271961
  • بفرما چایی

  • ایمیلییجوون ایرانی

  • مشخصات

  • آبدار خونه
  • درباره من
    فلاش ... - امید ،اندیشه ،حرکت
    جوون ایرانی
    من یه جوونم ، یه جوون خفن ، چون ایرانی ام ، جوون های ایرانی خفن ترین جوون های جهان هستند،یعنی هرچه بخواهند می توانند انجام بدهند‏، ما می توانیم ، چرا ؟ یادم سر دار می گفت تو جنگ تحمیلی همه جهان با صدام بودن اما جوون های ایرانی پشت همه رو به خاک مالیدن بله ما می توانیم ... در ضمن یادت باشه منم یه جوونم یه جوون ایرانی منم می تونم....

    پیوندهای روزانه

    عرفات [211]
    بقیه الله [177]
    خوب [211]
    زبل [249]
    [آرشیو(4)]

    آشنایی با من

    فلاش ... - امید ،اندیشه ،حرکت
    جوون ایرانی
    من یه جوونم ، یه جوون خفن ، چون ایرانی ام ، جوون های ایرانی خفن ترین جوون های جهان هستند،یعنی هرچه بخواهند می توانند انجام بدهند‏، ما می توانیم ، چرا ؟ یادم سر دار می گفت تو جنگ تحمیلی همه جهان با صدام بودن اما جوون های ایرانی پشت همه رو به خاک مالیدن بله ما می توانیم ... در ضمن یادت باشه منم یه جوونم یه جوون ایرانی منم می تونم....

    لوگوی خودم

    فلاش ... - امید ،اندیشه ،حرکت

    حضور و غیاب

    یــــاهـو

    لوگوی دوستان























    لینک دوستان

    آقاشیر

    آوای آشنا

    آرشیو

    smsدر جهان
    ارباب
    زیبا
    بهمن 85
    نیمه اول اسفند 85
    اسفند ماه
    حضرت رسول
    محبت
    یانگوم
    تیر
    نوکیا
    جدید
    معبر
    15 شعبان
    عکس
    مها رت های زندگی در اسلام
    گل برگ
    یاسمن
    زهرا
    رمضان

    جستجوی وبلاگ من

     :جستجو

    با سرعتی بی‏نظیر و باورنکردنی
    متن یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

    اشتراک

     

    تعداد   271961   بازدید